ادامه

ساخت وبلاگ
سلام خیلی وقته نتونستم بیام اینجا.این مدت خیلی فراز و نشیب داشته زندگیم. خیلی حالم بده.فکر این که ب هیچ دردی نمیخوری و همسرت از زندگی مشترک پشیمونه آدمو داغون میکنه.دیروز که خونه بابام بودیم مادرشوهر و برادر شوهر اینا رفته بودن خونه عمه بزرگه. من ب همسر اعتراض کردم که چی شده مادرت همش میگفت دست جمعی بریم بعد گذاشته همین هفته که ما نیستیم رفته؟همسر گفت من ساده م ک همه چیو برات توضیح میدم.مامانم هم گفت تو چیکارشون داری دلشون خواسته رفته.منپعصبانی شدم گفتم من هرچی میگم شما بهتون برمیخوره و پاشدم رفتم وضو گرفتم.دیروز عصر تو راه برگشت همسر ساکت بود کلی عذرخواهی کردم و گفتم ببین نمیگم همیشه همه حق با منه اما خودت میدونی من هیچوقت الکی حرف نمیزنم.حتمأ ی چیزی هست ک من میگم.کاش تو ی بار طرف منو میگرفتی حتی اگه ب نظرت میومد ک حق با من نیست.احساس میکنم تو و خانوادت ی طرفین و من تنها.اونم گفت تو کینه ای هستی باید خودتو درمان کنی.منم گفتم قبول ک من کینه ایم اما تو ک میگی خودتم قبلا مثل من بودی ی بار بجای اینکه مقابلم باشی کمکم کن تغییر کنم.خوب شم.همیجور داشتیم آروم حرف میزدیم ک یهویی صداش رفت بالا و گفت اصلأ فکر نمکردم زندگی مشترک ایجور باشه و باید زنگ بزنم غلام(دوستش که تو مرحله آشنایی هست)و بهش بگم از این غلطا نکنه.منم ناراحت شدم گفتم ایجور ک معلومه من باید برم خودمو بکشم.اونم هیچی نگفت.رسیدی ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:10

دلم گرفته زیاااااااد بعد از پست قبل از روتخت پاشدم.صبحانه خوردم و شروع کردم ب مرتب کردن لباسا و لوازم و جارو کردن آشپزخونه و هال و اتاق خواب و...همه اینا رو پشت سر هم انجام ندادم یعنی نمیتونستم همش از حال میرفتم میومدم ی ربع میفتادم رو تخت و دوباره پامیشدم ادامه میدادم.سرگیجه گرفتم.آشپزی کردم.هرکار میکردم نمیتونستم برم حموم یا چنتا تیکه لباس رو بشورم.بالاخره ۲رفتم حموم.لباسا رو شستم و دوش و ... .اومدم موهامو خشک کردم و رفتم نماز.آخر نماز ظهر همسر اومد.صدام زد چنبار.نگرانی از صداش مشخص بود آخرا.تا اینکه اومد دید تو اتاق دارم نماز میخونم.نماز عصر و قضای نماز صبحم رو خوندم اومدم بیرون.دسشویی بود.غذا(بادمجان قره)رو که قبل نماز گذاشته بودم گرم بشه رو آوردم.نون سنگک هم خریده بود.سر سفره ک اومد بوسیدمش و باهاش صحبت کردم انگار نه انگار ک داغونم از درون.سفره پاشد کمک کنه گفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اما قبول نکرد.بعدش اون رفت سراغ لپ تاپ تا فیلمایی ک روی هارد دوستش بود رو بریزه رو هارد خودش.منم والیبال ايران ژاپن میدیدم.بهم گفت بیا پیشم و بغل و... .بعد چن دقيقه گفت تو چته؟گفتم هیچی.گفت من تو رو حس میکنم تو درونت خوب نیس.گفتم حست اشتباه میکنه بندری برقصم برات؟خلاصه من رفتم پتو آوردم خوابیدم حدود ساعت۴.ی لحظه بیدار شدم دیدم همسر رفته تو اتاق با گوشی صحبت میکنه.خودمو دوباره ب خواب زدم ببینم چی ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 48 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:10

سلام دیشب بعد اینکه جناب همسر از سالن برگشت.رفت دوش گرفت.منم با مامانم تماس گرفتم.داشتم میگفتم پام خیلی درد میکنه که همسر گفت بهش بگو عصبیه.بعد که اومد بیرون زانو و ساق چپمو ترموراب کشید.بعد پاشد املت درست کرد خوردیم.هرکار کردم نذاشت خودم بپزم.اما من همش دم دستش بودم.کارای دیگه سفره رو انجام دادم.یخورده خندوانه دیدم اونم ی فیلم خارجکی داشت میدید با لپ تاپ.رفتیم بخوابیم.خوابش نمیومد.همش میگفت تو ی چیزیت هست و منم مث ظهر میگفتم اشتباه میکنی.خلاصه همیجور نشستیم کلی صحبت کردیم درمورد مشکل پیش اومده.خدا روشکر نتیجه بخش بود(برا همین الان حالم خوبه)...تقریبا ۱ونیم ۲ بعد ... خوابیدیم.صبحم خواب موند ی ذره.منم خوابیدم تا ۸ونیم بیدارشدم اینستاگردی کردم.بعدشم صبحانه و تماس با یکی از سرویسا برا برنامه کاریم که جواب نداد و اسمس دادم که روز کاری من سه شنبه چهارشنبه س.آبجی سامی تماس گرفت.کلی حرف زدیم.ظرفای دیشب رو شستم و الان دارم والیبال میبینم.به عمه زنگ زدم.عصر میرن کاشان(زنگ زدم که ناراحت نشده باشه از اینکه دیشب نموندم خونشون).مامان هم خونه داداش بود.اسباب کشی دارن.اونا حرکت میکنن اما مامان میمونه میره خونه عمو.پاش رو نشون ی شکست و بستیه محلی بده. + نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۶ساعت 12:1  توسط من  |  ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:10

وای وای حس میکنم خورش قیمه م خوب نشده.پدر شوهرم دو سه ساعته اومده پیشم.وقتی جناب همسر میوه تره بار خریده بود برام آورد.باباش هم اومد.حدود ساعت۱۰.۴۰.نمیتونم درست برم بررسی کنم 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۶ساعت 13:28  توسط من  | 
ادامه...
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:10

سلااام

من الان دارم از خونه عمه این پست رو میذارم.بعلت فشارهای ناشی از کارزیاد و مهمونی دیروز و ادامه ش ک تا امروز صبح بوده و شستن ناهار ظهر اینجا.

پریشب همسر با باباش تماس گرفت و گفتم بهش بگه ناهار بیان خونه ما.بابا گفت خبرتون میدم.دیروز بعد رفتن همسر پاشدم یخورده کارامو اتجام

+ نوشته شده در  شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ساعت 6:10  توسط من  | 
ادامه...
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:10

سلاااام صبح بخیر.مهرمبااااارک من آماده شدم.منتظرم تا سرویس بیاد دنبالم برم سر کار.حس خوبیه با وجود اینکه از ده دقیقه به ۲تا الان خواب چشام نیومده؛نه بخاطر هیجان اول مهر بخاطر اعصاب خوردی دو دقیقه از وقتی ک سرویسم گفته گذشته.تماس بگیرم ببینم چرا نیومده؟شاید یادش رفته... تماس گرفتم گفت کم کم بیا پایین ک تازه میخوام حرکت کنم.خب من برم از عشق جان خداحافظی کنم که خوابه و برم پایین. دعا کنین سال تحصیلی بسیار خوبی داشته باشم.خودم ک خیلی امیدوارم.دو رکعت نماز هم خوندم بعد نماز صبح و از خدا خواستم کمکم کنه + نوشته شده در  شنبه یکم مهر ۱۳۹۶ساعت 6:14  توسط من  |  ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 23 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:10

سلااااام ی خبر داغ دارم بالاخره جناب همسر ب عمه گفت فرق میذاره بین عشق جان و داداش کوچیکه ش. آقا جریان از این قراره که ما عصری رفتیم خونه عمه.بحث نذریشون بود گفتن جمعه شبه.همسر گفت ما نیستیم.عمه گفت ینی چی نیستین؟قراره خانواده شوهر خواهرکوچیکه همسر بیان میگن ما اومدیم بچه خودشون نیست.خلاصه من گفتم ما شنبه ظهر نذریمونو میدیم عصر برمیگردیم که شب اینجا باشیم و بحث تموم شد.عشق جان رفت خیابون و من همونجا موندم.عمو بزرگه م هم اومده بود خونه مادرشوهر.تا اینکه یکی دو ساعت بعد همسر از بیرون اومد و باز حرف نذری شد.من تو اتاق بودم صدام کزد رفتم درمورد نذریم پرسید گفتم تاسوعاست.مادرشوهر گفت مال ما شب تاسوعاست(جمعه شب) همسر گفت نمیشه شما بندازین شب عاشورا؟عمه گفت ما میتونیم اما بخاطر ج(داداش متأهل همسر)که باید عاشورا بره خونه پدرخانمش برا نذری نمیتونیم.منم گفتم عمه پارسالم شرایط ما همیطوری بوداااا.شب اینجا بودیم صبح زود رفتیم خونه بابام.همسر گفت وقتی ما رسیدیم اونا همه کارا رو کرده بودن با وجود اینکه نذزی (اسم من) هست.خلاصه ب من ک خیلی برخورد.همسر هم متوجه ناراحتیش شدم.نمیتونستم تحمل کنم اونجا رو.برادرشوهر اومد و دوباره به باباش تاکید کرد ک نذری شما جمعه شبه.ب بهانه احوالپرسی از پسرعموی همسر ک کلیه درد داشت رفتیم اونجا.تو راه گفتم من میتونم نذریمو جمعه بدم.همسر گفت عصرشم برمیگردیم تا شب اینجا ب ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 0:10

وای وای چشمتون روز بد نبینه.چنان بدنم گرفته و درد میکنه که نگووو ساعت ده برگشتم از باشگاه.یخورده آب و بیسکویت و تخمه خوردم دیدم هر لحظه بیحال تر میشم؛ب عشق جان پیام دادم بیحالم چیکار کنم؟تماس گرفت گفت معجون بخور قرص جوشان بخور و...من اینا رو خوردم دیدم خابم میاد پیام دادم ک من میخوابم نگران نشو.گفت نگرانم نخواب.گفتم بعد رفتن تو نخوابیدم گفت پس بخواب.درازیدم ی چرتکی هم زدم.فشار دبلیوسی بیدارم کرد ب ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : گرفتگی, نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 23 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:16

دارم با خودم فکر میکنم چرا من فرت و فرت پست میذارم؟؟ به این نتیجه میرسم که من نیاز داشتم که حرفامو ب یکی بگم.عشق جانمم که نیس تا ظهر؛اینجا هم تنها و غریبم فقط عمه رو دارم .سرگرمی هم ندارم.مجبورم همش بیام اینجا راستی من هرازگاهی کتاب هم میخونم.مثلأ الان چه کسی پنیر مرا جابجا کرد رو میخونم .الان چند روزه.دوتا فصلشو خوندم و ی فصل مونده.خیلی رو من تأثير گذاشت.هفته قبل خیلی حالم گرفته بود.این کتابه رو ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : زیادی, نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 21 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:16

سلااااام من و عشق جان عصر با تاکسی اومدیم مغازه برادرشوهر و از اونجا با ماشین پدرشوهر اومدیم خونشون.عشق جان ده دقیقه ب ۹با همکارش رفت جلسه فک کنم مربوط ب قرعه کشی مسابقاتشون بود.نمیدونم کدوم پادگان و کجا رفتن ک اسمس داد گوشی رو قاچاقی برده داخل.برادرشوهر و خانمش هم اینجا بودن ی ساعت قبل رفتن ب منم گفتن برسونیمت ی لحظه فک کردم کلید خونه دست عشق جانه باهاشون نرفتم.بنده خدا عمم ک پای تی وی خوابش برده ادامه...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه دنبال می کنید

برچسب : خونه, نویسنده : roozneveshthayemaan بازدید : 46 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:16